مرا رازیست اندر دل...
دلم تا عشقباز آمد دراو جز غم نمی بینم
دلی بی غم کجا جویم که درعالم نمی بینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی بینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم باز چون محـــــــرم نمی بینم
قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم
تحمل می کنم با زخم چون مرهـــــــم نمی بینم
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشــــــــــنا گشـــــــتم دل خرم نمی بینم
نم چشم آبروی من ببرد از بس که می گریم
چرا گریم کـــــــز آن حاصل برون از نم نمی بینم
کنون دم درکش ای "سعدی" که کار از دست بیرون شد
به امــــــــید دمی با دوســـــت وان دم هم نمی بینم
جهت اطلاع از آخرین تغییرات وب سایت نازترین در خبرنامه وبلاگ ثبت نام کنید:
نظرات شما عزیزان: